»» خاطرات حاج اقا صادقی
وقتی به هوش اومدم از در و دیوار صدای قران میشنیدم سرم رو برگردوندم چشمم افتاد به درخت هائی که از این طرف به اون طرف تکون میخوردن و انگاراون ها هم داشتن قران میخوندن پای درخت ها هم پر بود از گل های قشنگ قشنگ دیگه مطمئن شدم شهید شدم و الان توی بهشت هستم منتظر بودم که دیگه یواش یواش حوریا ها بیان استقبالم ، به خودم اومدم دیدم که یک خانوم با روپوش زیبا بالای سرم ایستاده گفتم سوال کنم ببینم که الان کحا میبرندم اما قبل از اون پرسیدم ببخشید خانوم شما حوری هستید (چی حوری ، من ، خواب دبدی خیر باشه ، بلند شو بلند شو داروهات رو اوردم بخور ببینم کار دارم بلند شو *****
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سید مرتضی ( پنج شنبه 85/5/5 :: ساعت 3:30 صبح )
>> بازدید امروز:
0
>> بازدید دیروز:
15
>> مجموع بازدیدها:
28716